که شاید از خاطره خالى شوم

ساخت وبلاگ

امروز نشستم همه ى سر رسیداى قدیمى مو انداختم دور. دلم میخواست بسوزونمشون ولى نمیدونستم کجا اینکارو کنم که خونه رو آتیش نزنم. در نهایت به همین سطل آشغال رضایت دادم.

یدونه یدونه ورق میزدم و میخوندم... نمى دونستم دلم گرفته یا چى. حس جالبى نبود حقیقتا! میدونستم که واقعا دلم نمیخواد بندازمشون دور... ولى این گذشته و اون خاطره هاش... خب، مثل یه انگلن! افتادن به جونم و دلم میخواست بندازمشون دور. دلم میخواست اینقدر ازم دور شن که دیگه هیچوقت به یادشون نیارم.

دلم میخواست بعضى از صفحه هاشونو نگه دارم. ولى حتى اونا رو هم انداختم دور... و حس میکردم دارم چیزایى رو از دست میدم که هرچند برام مهمن، ولى وقتشه که فراموش شن. نمى شه تا ابد با روح گذشته اى زندگى کرد که به یادت نمیاره... نمى شه تا ابد اون دختر غمگین پایین تپه بود و توى یه فنجون چاى غرق شد.

چقدر نمى تونم خودمو به خودم توضیح بدم... چقدر ذهنم مشغول چیزاییه که حتى دیگه برام مهم نیستن!

شاید تمام این مدت داشتم مى نوشتم که از همه چى فرار کنم... ولى مگه این اشتباه نیست؟ مگه نه اینکه هر وقت میخواییم بنویسیم همه ى دنیا تو یه نقطه برامون جمع میشه؟ پس چجورى میشه فرار کرد؟ چجورى میشه احساسى رو توضیح داد که حتى دیگه به یاد نمیاریش؟ ولى جاش هنوز درد میکنه. جاى دنیایى که میگفت یکى بود یکى نبود... بعد از تو ابرا اژدها میومد بیرون و توى دیوارا یه عالمه آدماى کوچیک زندگى میکردن.

واقعیتش اینه که اینقدر به اون سررسیدا وابسته بودم که دلم میخواست برم سطل آشغالاى کوچه رو واسه پیدا کردنشون خالى کنم... ولى رفتنیا رو باید رها کرد... بعدشم نشست و با اون آخرین جرعه ى چاى همه ى اون بغض هزارساله رو داد پایین... که شاید سال بهترى برسه.

Suicide Letters1...
ما را در سایت Suicide Letters1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cluinil2 بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 3:59